مدافع حرم


یه روز یه مهندس انگلیسی اومده بود برای سیستم تهویه ای حرم اقا امام رضا(ع) که وقتی داشت داخل صحنا رو بازدید میکرد چشمش خورد به پنجره فولاد اقا. رو کرد به مترجمش  چرا انقدر اینجا شلوغ و این دستمالها چیه که مردم به اون میبندن؟؟ گفت ما شیعه های ایران هر مشکلی داریم میایم اینجا و این دستمالا رو میبندیم تا مشکلمون زودتر حل بشه. که دیدن مهندس کرواتشو ازگردنش در اورد و بست به پنجره فولاد اقا. که چند قدمی از کنار پنجره دور نشده بودیم که تلفنش زنگ خورد مترجم میگه دیدم مهندس حالش دگرگون شد نمی تونست حرف بزنه بعدازین که حالش بهتر شد گفتم اتفاقی افتاده دستاش میلرزید گفت خانمم بود ما تو خونه یه دختر فلج داریم زنگ زده میگه کجای بهش گفتم چرا گفت یه شخصی اومده بود جلوی در گفت من رضا هستم همسرتون منو فرستاده اومدم دخترتون ببینم برای چند لحضه اومد اتاق بچه یه نگاهی بهش کرد یه دستی رو سرش کشیدو گفت به اقاتون بگید مشکلش حل شد و رفت بعد ازین که برگشم اتاق بچه دیدم  ایستاده رو جفت پاهاش داره راه میره این اقا کی بود فرستادی وقتی رفتم جلوی در رفته بود ..
السلام علیک یاعلی بن موسی الرض

  • مجید نصرتی

یا هادی

روز میلاد تو

جشن هدایت شدن

خود را می گیریم!

 

  • مجید نصرتی

یا ابالفضل

تیرباران تو

با همه فرق داشت

تو را به مشک بستند...

 

  • مجید نصرتی


کمک به صوفی ها...

 

کمک به یزید است.

 

امام هادی

  • مجید نصرتی


هر روز و هرسال

توراروضه روضه 

سرمی برند

و تو هنوز زنده ای

  • مجید نصرتی


چه گواراست
این شربت زعفرانی
اما تشنه از محله ی ما رفت
عباس تعزیه



  • مجید نصرتی

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند

ما را فروختند و چه ارزان فروختند

 

اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها

ما را چقدر مفت به شیطان فروختند

 

ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا

بازاریان مومن ایران فروختند

 

یک عده خویش را پس پشت کتاب ها

یک عده هم کنار خیابان فروختند

 

بازار مرده است ولی مومنین چه خوب

هم دین فروختند هم ایمان فروختند

 

بازاریان چرب زبان دغل به ما

بوزینه را به قیمت انسان فروختند

 

وارونه شد قواعد دنیا مترسکان

جالیز را به مزرعه داران فروختند !

 

  • مجید نصرتی


این سواران کیستند انگار سر می آورند
از بیابان بلا گویا خبر می آورند

این گلوی کوچک انگاری که راه شیری است
این سواران، کهکشان با خود مگر می آورند

تخته خواهد کرد بازار شما را، شامیان!
این که بی پیراهن و بی بال و پر می آورند

هم عمو می آورند و هم برادر، حیرتا!
هم پدر می آورند و هم پسر می آورند

آشنا می آید آری این گل بالای نی
هر چقدر این نیزه را نزدیک تر می آورند

تا بگردد دور این خورشیدهای نیمه شب
ماه را نامحرمان از پشت سر می آورند

بس که بر بالای نی شیرین غزل سر داده ای
من که می پندارم اینان نی شکر می آورند

زنبق هفتاد و یک برگم! به استقبال تو
خیزران می آورند و تشت زر می آورند



  • مجید نصرتی


مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

  • مجید نصرتی


قلم به دست گرفتم ، دل آسمانی شد

به شعر ، حضرت باران دوباره بانی شد

 

سلام حضرت موعود ، سلام حضرت عشق

به یمن لطف تو دل صاحب الزمانی شد

 

سؤال من شده آقا ، چرا نمی آیی ؟!

درخت عمر جوانت خم و خزانی شد

 

چقدر ندبه و زاری ، چقدر خون جگری

ببین که کار دلم گریه در جوانی شد

 

تمام روز و شبم را به انتظار تو اَم

بیا که عاشق و دلداده تو فانی شد

 

دوباره شنبه و خون دل و پریشانی

شروع هفته ی بی یار جمکرانی شد



  • مجید نصرتی